غزه میان قلب ما
غزه میان قلب ما
میان قلبم غزه‌ای کوچک دارم انگار، بچه‌هایم را که نگاه می‌کنم ناگهان قلبم موشک می‌خورَد! غبار نشسته روی صورت کودکان، پدرها، مادرها... خانه؟ نه تلی از آوار که نفس‌های آخر عزیزی را به شماره انداخته ‌‌...

به گزارش سردبیر پایگاه خبری صدای نایین، کش موی صورتی کوچک را برای بار سوم دورِ موهای دخترک دو ساله‌ام می‌پیچم، از کشش چند تار مویش بین کش و انگشتانم شکایت می‌کند، تصویر موهای خاک‌آلود دخترک کنار جسم مجروح مادرش جلوی چشم‌هایم رژه می‌رود…

وقتی تنِ تب دارش میان آغوشم به خواب رفت، سلول‌هایم یخ زدند از یادِ تنِ سرد و بی جان بچه‌هایی که روی دست‌های مستأصل پدر و مادرها به خواب ابدی رفته‌اند، غزه…

چند روزی است همه‌ی صحنه‌های عادی مادرانه‌ام درد میکند! لبخند بچه‌هایم، بازی کردن‌شان، حتی دعواهای خواهر برادری‌شان! وقتی غذا می‌خورند، وقتی بهانه می‌گیرند، وقتی به هر بهانه‌ای پناه می‌آورند به آغوشم… آه اطفال مظلومِ غزه…

صدای جیلینگ جیلینگ کلیدِ پدرشان را از پشت درِ خانه که می‌شوند، پروانه می‌شوند به دورش… از اتفاقات یک روزشان برایش می‌گویند، ناز می‌کنند که بابا نازشان را بخرد و بغل‌شان کند و بروند توی دنیای بازی‌ها…

میان قلبم غزه‌ای کوچک دارم انگار، بچه‌هایم را که نگاه می‌کنم ناگهان قلبم موشک می‌خورَد! غبار نشسته روی صورت کودکان، پدرها، مادرها… خانه؟ نه تلی از آوار که نفس‌های آخر عزیزی را به شماره انداخته ‌‌… یک نفر درمانده دنبال جگرگوشه‌اش می‌گردد، طفلی کنار جسم بی‌جان مادر به لکنت افتاده، موهای موج‌دار دخترکی به خون نشسته، دیگر صدای کلید پدر از پشت در نمی‌آید، اصلا او دیگر نمی‌آید!

بازی؟ دنیای خاکستریِ جنگ به بازی‌شان گرفته، عروسک‌های‌شان را پس نمی‌دهد که دوباره بخندند… اصلا عروسک بدون مادر و پدر به چه دردی می‌خورد؟

موشک‌ها می‌بارند، حتی اگر جان‌ مردم را نگیرد اما آنقدر داغ روی دل‌شان می‌گذارد و آنقدر زجرشان می‌دهد که این آدم‌ها دیگر آدم‌های سابق نمی‌شوند … یک مشت خاطره که دیگر نه آدم‌هایش هستند نه آبادی‌اش … نه دل و دماغش!

قلب‌مان مرغ پر کنده‌ای است میان سینه… از فلان برنامه‌ی مجازی به آن یکی، استوری و وضعیت و پست گذاشتن، از بغض و غصه و اشک تا فریاد و دادخواهی، تا تجمع و اعتراض، انگار هیچ کدام داغ جگرمان را آرام نمی‌کند…

الهی عَظُمَ البَلاء…

“الهی عَظُمَ البَلاء…” خدایا بلا و مصائب ما عظیم و سخت گردید و بیچارگى ما بسى آشکار است؛ این روزها هربار مستأصل شدیم، با بغض توی گلوی‌مان فرج امام‌مان را آرزو کردیم… وقتی دیدیم دست‌مان به جایی نمی‌رسد به خدا التماس کردیم نگذارد دیدن این همه ظلم و تکرارِ تماشایش دل‌مان را سنگ کند و برای‌مان عادی شود!

و زمزمه کردیم “عجب صبری خدا دارد” که از آسمان سنگ نمی‌بارد بر سر و روی ظالمان …

ما همه‌ی امیدمان به حضرت منتقم است، که می‌آید روزی که دور نیست… با ذوالفقار علی بن ابی طالب، تکیه بر دیوار کعبه می‌زند و ظهورش را نوید می‌دهد…

  • نویسنده : محبوبه محمدی مزرعه‌شاهی